نگاهت را جمع کردم درون شیشه عطری گاهی به خود میزنم از فرط دلتنگی هرجا میروم همه می فهمند روزی روزگاری تو نگاهم کردی کاش برمیگشتی سمت من نگاهت کنم دلم برای چشم هایت تنگ شده بی تاب توام بگو که دوستم داری مانند آن گنجشک جا مانده می لرزم ایوان جای من نیست مرا در آغوش بگیر بال هایم گرم می شوند کمی تو باشی که بد نمی شود این پرنده لانه اش را گم کرده بگذار دوباره در چشم هایت آشیان کنم می شود در همین لحظه از راه برسی و جوری مرا در آغوش بگیری که حتی عقربه ها هم جرات نکنند از این لحظه عبور کنند و من به اندازه ی تمام روزهای نبودنت تو را ببوسم و در این زمانِ متوقف سال ها در آغوشت زندگی کنم بی ترس فردا ها ســرت را بر بــازوانم بگذار تنـت را هم در کنار دلـم میان آغوش خیالم نفـس بکش تمام ترس و خستگیم از شب تمام می شود اگر حتی در آغوشِ خیالم خفته باشی تو منو ياد يه آهنگی ميندازی كه تاحالا گوشش ندادم ياد تيشرتی كه خيلی دوسش دارم ولی تاحالا تنم نكردم ياد اون رنگ مویی كه خيلی باهاش حال ميكردم ولي هيچوقت رو موهام نبود تو منو ياد همه چيزای خوبی ميندازی كه خيلی وقته تو زندگيم گمشون كردم مراقب خودت باش تو تمام امید و عشق مرا با خودت داری
:: برچسبها:
دلنپشته غم فراق ,
|